می خوام یه خاطره واستون تعریف کنم که حدودن مال 2-3هفته پیشه ولی باید قول بدین هم کامنت بزارین هم واسم دعا کنید چون فردا ریاضی ازlogوزیست فصل5و6و ادبیات امتحان دارم.
خوب میریم سراغ خاطره: یه روز عصر رفته بودم زبان سرا ،توی کلاس ماکلا چهارنفریم دوتا دختر دوتا پسر،اون روزماچند دقیقه زود تر رفتیم تو کلاس (کاشکی نمیرفتیم حداقل آرزوی م.ر این بود
)هنوز معلم نیومده بود سرکلاس،من ودوستم ردیف اول بودیم وپسرا ردیف دوم هر ردیف کلا3تا میز و صندلی داره واگه بشینی صندلی آخر نمیتونی بیرون بیای.خوب این از شرح فضا،(میریم سراغ اصل مطلب)یه پسر بچه4-5ساله رفته بود رو صندلی سوم ردیف دوم (فکر کنم بچه یکی از معلما بود)م.ربه بچه گفت:عمو میوفتی از رو صندلی. وخواست تا از روی صندلی بلندش کنه.من ودوستم واسه اذیت کردن م.ر به بچه گفتیم :بزنش ،بزنش لهش کن. بچه نه گذاشت نه برداشت صاف با لگد زد یه جای بد.این وضعیت ما سه نفر بود
من که دیگه

واین وضعیت م.ر
آخ آخ بچه زد جوون مردمو ناقص کرد حالا مگه رو صندلی صاف می نشست همش 45 درجه به جلو خم بود
.بعد کلاس که همیشه کلی مسخره بازی در می آوردیم نموند وبا آخرین سرعت در رفت.این ترمی نیومده هنوز، آخی دلم براش تنگ شده!آخه در نبود اون من به کی بخندم
البت نا گفته نماند الآن یکم عذاب وجدان گرفتم
اما به اون همه خنده می ارزید.
فعلا بوس
بای
جدید:خبر اومده ترم بعدی میاد،لعنتی شانسه که ما داریم
نبود خوش بودیم